یلداتون قشنگ^_^

سلااااام

 

یلداتون مبارک^_^

داشتم خندوانه میدیدم،این آقایی که داشت حافظ میخوند گفت ایشاالله اون اتفاق خوبتون امشب براتون بیوفته!!

منم از این دعا ها واستون میکنم❤

خیلییی خوش گذشت این دوروز بهم^_^

کاش همیشه همینقدر خوش بودم که نیستم...

آقاااا امشب همه داشتن فال میگرفتن و باید بلند میخوندن فالشون رو حالا نوبت که به من رسید اصن فالش جوری نبود که بتونم تو جمع بخونم-_-

اومدم کتابو ببندم که کسی نفهمه،دوستم سریع کتابو از دستم گرفت بلندددد خوند و همه ترکیدن-_-

فقط من سرخ شدم و بابام داشت چپ چپ نگاه میکرد و میخندید

این جناب حافظ جان هم باهام لج کرده-_-

حالا خوبه نیتم فقط واسه عشق نبود،به طور کلی گفتم:خیلی خستم یعنی تهش چطور میتونه باشه؟:)

حالا فکر میکنید چی نوشته بود؟؟

(از افکار بیهوده خودت را رها کن و فکر نکن رسیدن به معشوق و دلدار کاری سهل و آسان است،راه عشق راهی است پر از فراز و نشیب اگر مرد راه هستی قدم در راه گذار،در غیر این صورت از خودت دم نزن)

الان یعنی چیکار کنم حافظ جان؟:||

نمک رو زخمم میپاشیا-_-

 

 

قدری حس خوب:)

دارم اون قسمتایی که از سریال ممنوعه رو هنوز ندیدم رو دانلود میکنم که امشب بشینیم ببینیم
خب فکررر میکنم بعد این همه بدبختی قراره این دو شب خوش بگذره:))
امشب هم قراره رفیقم و عمم اینا بیان بشینیم باهم ممنوعه ببینیم و حرف بزنیم
فردا هم میخوایم سفره ی شب یلدا رو بچینیم
اینقده دوس دارم این حال و هوا رو*_*
رفیقمم رفته کلی پارچه نمدی خریده که برای بچه ها کلاه و کروات شب یلدا رو درست کنه که عکس بگیرن و امشب میخواد بیاره که درست کنیم
حالا هرچی هم بهش میگم خب برو ی چیز آماده بخر اینقدر دردسر نکشیم میگه اینجوری حالش بیشتره:/
من تو خانواده به بی ذوق و بی احساس معروفم کلا
ولی واقعاااا اینجوری نیست
این که اینا خیلی ذوق دارن و عین بچه ها واسه همه چی ذوق میکنن و حس خوب میده بهشون تقصیر من نیست که:||
امروز بعد از ظهر میرم سر خاک رفیقم:))
اون عاشق این جمعمون بود...عاشق شب نشینی هامون و...
جاش خیلی خالیه...
باورتون میشه هنوزم بعد 2 سال منتظر اون روزیم که برگرده؟
هنوزم نتونستم کاملا باور کنم که رفته:)

 

فاکینگ لایف

ولی من دلم تنگ شده...
واسه اون موقعی که با اون نگاهش که کلی حرف داره زل میزد بهم و اسمم رو صدا میزد
واسه اون موقعی که میگفتم امین میگفت جاانم  و دلم ضعف میرفت براش
واسه اون موقعی که هی میگفت وقتی نگات میکنم نگام کن

 

واسه اون وقتایی که تو جمع زل میزد بهم و منم خودمو میزدم به نفهمیدن

واسه اون موقعایی که نگاش میکردم و مچم رو میگرفت و با چشمایی که برق میزد بهم نگاه میکرد و نیشخند میزد
واسه همه چییییش دلم تنگ شده
حتی اون وقتایی که غیر مستقیم بهم ابراز علاقه میکرد
من نخواستم دل بدم به کسی
نخواستم عاشق بشم
واسه اینکه حال الانو نداشته باشم
دوستش داشتم و میگفتم ازش بدم میاد
دوستش داشتم و میگفت ازم متنفری؟
من قرار بود نرسم به این حال و روز ولی نتونستم:)
من دوستش داااارم ....
من قلبم داره پر پر میزنه واسش و کاری نمیتونم کنم
من دارم از دلتنگی ذره ذره جون میدم و کاری نمیتونم کنم
من چرا اینقدر چس ناله میکنم آخه؟
من کی اینجوری شدم؟
این منه الان،اصلا شبیه خودم نیست:)

حرف دل:))

نمیتونم از عشق تو دل بکنم تو این همه خاطره
نمیدونم به چشم کی زل بزنم نگاتو یادم بره
هنوزم عشق و خاطره هات تو دل کسی که دوست داره هست

 

همه گوشمو پر میکنن که دیگه گریه واسه تو بسه
دستایی که جدا بودن این همه سال محاله به هم برسه
اونی که همه چیزتو دادی براش واسه یکی دیگه دلواپسه

همه میدونن عمریه رفتی و من همونجوری دوست دارمت
نمیای و میمیرم و من کاش خبرش برسه یه روزی بهت
دل دیوونه راضی نمیشه تورو به یکی دیگه بسپارمت


پ.ن:نمیتونم بدیتو به روت بیارم غرورتو بشکنم
دلم میخواد صداتو یه بار دیگه با دلهره بشنوم:)

آهنگ وب:)

من يه چيزي ميگم و چراغارو خاموش ميكنم؛
يه روز يقه شو ميگيرم ميكشمش سمت خودم درست تو ١ سانتي صورتم بهش نگاه ميكنم ميگم برو اين اهنگو گوش كن:همه اين روزا_رضا صادقي
بعدم ولش ميكنم تو حال خودش.
-خاموشي-


پ.ن:چند روزه قفلی زدم روش و نمیتونم به هیچ آهنگ دیگه ای گوش بدم:))
همزمان با پلی شدنش هم عجیب بغضم میگیره و به حال گندی میرسم ولی بازم به گوش دادنش ادامه میدم...

 

 

لعنت به این زندگی عن ترررر

جدیدا حالم از خودم بهم میخوره...
دلم میخواد بد بشم-_-
شاید بگید این دختره چه احمقه یا شایدم بگید اه چقدر بچس که از این حرفای شاخ میزنه...
ولی خستم از اینکه دلم نیومد دل بشکونم ولی در عوض همیشه دلمو شکوندن
دلم نیومد قضاوت کنم و همیشه قضاوت شدم
دلم نیومد با کسی بد شم و همه ی جایی باهام بد شدن و نارو زدن
دلم نیومد به کسی کمک نکنم و همیشه هروقت کمک نیاز داشتم همه کشیدن کنار
و...
میخوام منم مثل اونا بشم ولی کسی که تا الان اینجوری بوده مگه میتونه یهو عوض شه؟
ولی آدمایی مثل من فقط ضربه میبینن...حتی دوست داشتنی هم نیستن:))
خستم
بخداااااا که خستم
خدا چرا منو نمیبینه؟
مگه نمیگن مهربونه؟رحیمه؟بخشنده اس؟عاشق بنده هاشه؟
پس چرا این حال و روز گندمو نمیبینه؟
من بنده ی بدیم ولی اون که خدای خوبیه...نیست؟
 نمیبینه منی که همیشه میخواستم به بقیه حتی تو بدتررین حالم هم انرژی مثبت بدم به چه روزی افتادم؟
این روزا پر شدم از انرژی منفی:))
خدا کو؟کجاس؟چرا بغلم نمیکنه و نمیگه غصه نخور من هستم؟
نمیبینه دلم داره میترکه؟

 

پسره ی عن:/

من هروقت خبری از اون و دوست دخترش میشنوم ازش یهو بدم میاد
راستش من میتونم با نبودش کنار بیام یعنی سخته هااا ولی بعد چند ماه سعی میکنم کنار بیام مخصوصا اگه هی خبر اون با دوس دخترش بیاد حتی بدم میاد ازش
ولی همه ی اینا تا وقتیه که دوباره نبینمش-_-
وقتی که میبینمش همه ی زحمت هام به هدر میره و دوباره روز از نو و روزی از نو...
من اگه تکلیفم مشخص بود شاید تا حالا کنار اومده بودم...
این عوضی انگار میدونه-_-
تا میام یکم آروم بگیرم از فکر و خیالش یک کاری میکنه که بازم قلبم تند تند بزنه...
یکی از دوستام همیشه میگه وقتی این کارو میکنه مشخصه که دوستت داره و اینا و هی باعث میشه که من نتونم فراموشش کنم...
ولی یکی دیگه از دوستام همیشه نمک میپاشه رو زخمم ولی میدونم همش به خاطر خودمه:))
یعنی هی از اون و دوست دخترش برام میگه...
هی میگه من حس میکنم دوست دخترشو خیلی دوست داره
هی میگه خیلی بهم میان و از این حرفا...
میشناسمش میخواد من رو ازش متنفر کنه:))
گیجم...
نمیدونم چیکار کنم؟
چی درسته چی غلطه؟
کاش از این سردرگمی در بیام زودتر...
حالا اینکه با حال خوب دربیام یا بد رو کاری ندارم!
هرچی به صلاحه همون میشه:))
هیچوقت به خدا اصرارر نکردم که بهش برسم
گفتم دوستش دارم،خیلی هم دوستش دارم ولی هرجور خودت فکر میکنی واسم بهتره
الانم همونو میگم...
پس فقط میخواام از این سردرگمی در بیام همین...
اصن نمیتونم عشق رو جزو دغدغه هام حساب کنم یعنی بدجورییی جزو دغدغه ها و درد هامه هااا ولی خجالت میکشم از این موضوع-_-
اینقدر همیشه مسخره دونستمش و اونایی که واسه عشق افسردگی میگرفتن رو سرزنش میکردم حالا روم نمیشه عشق رو جزو دردهام بدونم-_-
این پست توضیح دادم:     

 

http://noteb0ok.blogfa.com/post/40

اعصااااب پرررررر

من آمدم:)))

 

دیشب داشتم به دوستم میگفتم که با این حجم از کاری که دارم و دغدغه های فکری و اینا حس میکنم مخم داره از جاش در میاد-_-
دوستمم میگفت یکی دوماه تحمل کن بعدش حال میکنی بخاطر کارایی که کردی و منم خستهههه فقط گوش میدادم
اصن اعصاب نمونده برام اینقدر که ذهنم درگیره...
خداییش من اگه پسر بودم خودمو نمیگرفتم
یهو این جمله به ذهنم رسید:/
چیهه آخه اینقدر درگیر و بی اعصاب
اتفاقا دیشب داشتم با دوستم راجب این حرف میزدیم که ازدواج با همکار بهتره یا یکی که کلا فرق داره و اصن تو کار و بار ما نیس
بعد به این نتیجه رسیدیم حال خوب با اونیه که تو فاز کار ما نیس ولی پیشرفت با اونیه که همکاره:))
(هرچند اسمشون همکار نیس ولی از اونجایی که نگفتم کارم چیه اینجوری گفتم)
بعد ازدواج هارو به دو قسمت کاری و حالی تقسیم کردیم
ولی بعدش بهش گفتم اینقدر هم فکر نکن که کدوم بهتره اول وایسا یکی بخوره تو سرش که بخواد بیاد بگیرتت بعد تصمیم بگیر
فقط نمیدونم چرا اونقدررر فحش داد:/
بی شوهری فشار آورده

نه به بیشعوری:/

راستی فردا قراره برم ی شهر دیگه که به کارام یکم سر و سامون بدم...
اصلا حوصلشو ندارم ولی خب مجبورم...

ی چیز دیگه میخوام بگم و برم اونم اینه که
کاش هیچوقت قضاوت کردن نبود!
من همیشه تو زندگیم سعی کردم کسیو قضاوت نکنم
حتی دیگه بعضی از اطرافیانم میدونن و جلوم غیبت نمیکنن و حتی بعضیا دیگه به خاطر حرفایی که زدم دیگه اصلا غیبت نمیکنن
میگم آخه چرا وقتی تو زندگی کسی نیستیم و کاملا نمیدونیم داره چه روزایی رو میگذرونه قضاوتش کنیم؟
ما مگه تو جایگاه اون بودیم که هی قضاوتش میکنیم؟
وقتی کسی مارو قضاوت میکنه ما چقدررر انرژی منفی میگیریم و هی میگیم قضاوت نکنید و کار زشتیه ولی واسه بقیه زشت نیس؟خب ما بقیه رو قضاوت نکنیم که اینجور موقع ها حق اعتراض داشته باشیم...
ولی خب من در عوض اینکه سعی کردم کسیو قضاوت نکنم تا دلتووون بخواد قضاوت شدم:))
همین امروز کلی مستفیض شدم از حرفای گرانبهایی که پشت سرم بود...
چقدرررر زشته آخه این کار
روزی که مردم بفهمن اینکه پشت سر دیگران حرف بزنی چقدررر حالشونو بد میکنه و این کار رو نکنن عید منه:))
کلی انرژی منفی بهم منتقل شد ولی خب عادت کردم دیگه:/
خدا خودش جای حق نشسته بالاخره جواب این همه صبر و حوصلمو میگیرم دیگه نه؟

 

کاش واسه هیچکی مهم نبودم...

امروز دلم میخواد بنویسم ولی هیچی تو ذهنم نیست...
دیشب مهمون داشتیم تا چشمشون افتاد بهم گفتن چرا اینقدر لاغر شدی؟چرا چشمات اینقدر بی روحه؟
منم هی سعی میکردم بحث رو عوض کنم:))
مامانم با غصه نگام میکرد و میگفت اینقدر داره خودخوری میکنه و غصه میخوره اینطوری شده و من بازم خودمو میزدم به اون راه...
از خودم بدم اومد!
یه نفررر که من باشم کل خانواده رو نگران کردم...
بچه ها فقط  همون موقع که بچن خوبن واسه پدر و مادر و خانوادشون...
هرچی بزرگتر میشن مشکلاتشون و دردشون بیشتر میشه
منم الان شدم ی غصه واسه کل خانواده...
هی حال و روزم رو میبینن و غصه میخورن
مامانم میگفت امروز مادربزرگم برام گریش گرفته بود و میگفت این داغون شده و اگه ی وقت چیزیش بشه چی؟
عمم هی زنگ میزنه که خوبی؟
خالم هی میگه غصه نخوریاااا اگه ی وقت چیزیت بشه چیکار کنیم؟
و منی که هی شرمنده تر میشم
از ی بچه هم بیشتر واسشون غصه دارم
من دارم سعی میکنم بخندم:))ولی چشمام و حال و روزم هی لوم میدن...
خیلی حال خوبیه این که واسه خانوادت مهمی هاااا
ولی بعضی وقتا بده...
اینکه اونا هم این روزا هی غصه ی حال بدمو میخورن عصبیم میکنه
اگه فقط خودم حالم بد بود بهتر بود...
من بااااید کاری کنم که برسم به ی حال خوب!
نه به خاطر خودم بلکه به خاطر اطرافیانم...
من بهشون حال خوبمو مدیونم...
ولییی خیلی بده که از چشمات بفهمنت...واگرنه من این روزا هی دارم میخندم و اینا باور نمیکنن:)

 

منه این روزا:))

سلام:))
فکر میکنم از این به بعد خیلییی کم قراره بیام اینجا چون کلی کار دارم که باید به همشون برسم و اینکه اینقدرر ذهن پریشونی دارم که اصلا نمیتونم بنویسم...
پر از انرژی منفیم این روزا ولی همچنان نمیخوام تسلیم بشم و قصد دارم به همه اونایی که ذوق میکنن از موفق نشدنام و میگن تو هیچوقت نمیتونی ثابت کنم که چرت میگن:))
کی بهتر از من واسه رسیدن به این هدف؟
کی این حق رو داره که به من بگه نمیتونی؟معلومه که هیچکیییی
من  الان فقط و فقط و فقط رسیدن به هدفم برام تو اولویته...
الان وقتیه که میخوام خودخواااه ترین باشم و به هیچ چیز جز هدف خودم فکر نکنم:))
حتی کسی که دوستش دارم...

شاید فکر و خیالش خفم کنه هاااا ولی من اجازه نمیدم که باعث افسردگی و گوشه گیری و از این چیزا بشه:)
با غصه خوردن من که چیزی حل نمیشه میشه؟
یا میرسم بهش یا نمیرسم:)
اگر هم نرسیدم لابد ی چیزی این وسط درست نبود دیگه:))
زندگی هنوز قشنگیاشو داره...
شاید همین حرفا از ته دلم نباشه و با نوشتن کلمه ی (نمیرسم بهش)قلبم انگار داشت از جاش در میومد ولی حداقل گفتنش غنیمته:))
تلقینش هم اوکیه:))
من نمیخوام ضعیف باشم...تو این دنیا اگه بخوای ضعیف و مظلوم باشی هیچکیییی دلش برات نمیسوزه و نمیگه ببین چقده مظلوم و خوبه؟میگن احمقهههه احمق:))
و من میخوام اون آدمی باشم که همه بگن ما باید برسیم بهش و نتونن...
قرار نیست تو این دنیا بد باشی تا زندگیت خوب پیش بره...فقط کافیه زیادی خوب و احمق نباشی همین:))

پ.ن:راستی امروز رسیدم ایران و چیزی که برام عجیب بود و یکمی درد داشت این بود که اولین بااار بود دلم اصلااا برای ایران تنگ نشده بود و علاقه ای به برگشتن نداشتم...چیکار کردن با  عشق و علاقه ای که داشتیم به ایران؟چرا هی داره کم و کمتر میشه؟دفعه های قبل دلم پر میکشید واسه ایران و مردمش و الان...

 

یک عدد کنه:/

وااای ی پسره هست تو هتل(یعنی چندتا پسرن ولی مخاطب این پست من این پسره است)
نمیدونم واسه کدوم کشوره اصلا...
ولی کلا موجبات خنده رو فراهم میکنه:))
مثلا میخواد نخ بده...
بعد منم همیشه مواظبم جایی تنها نباشم که اون بیاد بخواد حرف بزنه چون حسشو ندارم و یاد فرد مورد علاقه ی خودم میوفتم و عصبی میشم...
چون یه چند باری علامت داد و منم که اصن ندیدم
بعد هروقت میریم رستوران هی زل میزنههههه با نیش باز و منم حالا خندم میگیره و هی خودمو کنترل میکنم که نخندم فکر نکنه پا دادم چون اصلا اعصاب مصاب ندارم:/
یا وقتی از کنارم رد میشه عین این ندید بدیدا زل میزنه و ی تنه میزنه و بعدم واسه من سوت میزنه و اهنگ میخونه رد میشه
یعنییی در هر شرایطی باید به من تنه بزنه:/
اصلا این یکی دوروزه غذا بر من حرام شده اینقده لقمه هارو شمرده:/
ولی خب سر این مسخره بازیاش اینقدررر خندیدیم که نگوو
یکی از دوستام پسره و خیلی باهاش خوبم و رفیقیم...
ولییی اصن نمیخوام اون بفهمه چون تا روزی که برگردیم ایران بیخیال تیکه انداختن نمیشه:/
حالا از حق نگذریم با اینکه درست و حسابی نگاش نکردم پسره خوبه هاااا
ینی میخوام از همین تریبون به فرد مورد علاقم بگم خااااک بر سره بیشعورت کنن که اگه تو نبودی میتونستم اینجا یکم سرگرم بشم ولی اصن دلم نمیاد به کسی نگاه کنم و هی صورت توی عنتر میاد جلو چشمم-_-
پ.ن:این پستم نوشتم برای چند سااال بعدم که بیاد و ببینه این همه  وفادار بودنش ارزش داشت و طرف لیاقتشو داشت یا الکی روزاشو حروم کرد سر یه بی لیاقت

پ.ن2:البته اگه دست من بود که وفادار نمیموندم و به هرنحوری سعی میکردم ی کاری کنم که فراموشش کنم و جاش پر بشه ولی اصلا دست من نیس و هیچکی به چشمم نمیاد و به هر پسری نگاه میکنم قیافه ی اون میاد جلو چشمم-_-

 

توضیحی نیس:))

سلاااام
چند روزی کلا نیومدم بلاگفا:))
کارا زیاد بود واقعا حال نداشتم-_-
ولی قراره فردا یه استراحتی به خودمون بدیم واسه همین گفتم بلاگفا غصه نخوررر که اومدم
تو پست قبلی گفته بودم میخوام سیگار بکشم؟
بعد از اینکه این پست رو گذاشتم دیگه نیومدم بلاگفا که منصرفم نکنه کسی
فرداش همرو پیچوندم گفتم شما برید من کار دارم 2 ساعت بعدتون میام:))
با خودم گفتم تو این 2 ساعت هم ی گشتی میزنم تو شهر هم میرم به تجربه ی جدیدم یعنی سیگااار میرسم
ولی خب شاید باورتون نشه چون خودمم این حجم گند شانسی رو باورم نمیشه که همون بعد از ظهر حالت تهوع و سردرد وحشتناکی داشتم تا جایی که حال نداشتم از جام تکون بخورم و حتی سرکار هم نرفتم
الانم دیگه گند زده شد به حس و حالم رفت......
باشه تا ببینم کی حسش میاد
پ.ن:خدمت داداشایی که گفتن دختر و چه به سیگار عرض کنم که زودتررر حرفشونو پس بگیرن تا من فاز فمنیستیم گل نکرد و نرفتم بالا منبر
پ.ن:گل دخترییی که گفتی برو مشروب بخور و حال کن و اینا میخوام از همینجا بگم من تورو لاو یو که از منم کله خراب تری
پ.ن:ولی خداییش دمتون گرم با نظراتتون:))فکر نکنم حالا حالا ها بخوام سمت سیگار برم...
ختم کلام اینه:تبریییک میگم موفق شدید منصرفم کنید

 

حال چرت من و نوشته ی چرت ترم:))

منتظرم ی روز بیکار بشم بقیه رو بپیچونم برم سیگار بخرم و امتحانش کنم...
امشب که خیلی کلافه بودم و عصبی ی لحظه فکر کردم که منی که اکثر اوقات همین حال رو دارم حداقل ی چیزی باشه یکم آرومم کنه حتی اگه آرامش کاذب باشه:))
امتحانش میکنم
اگه آرومم کرد که خب ی پوئن مثبته!
اگه نه!بازم به امتحانش که میارزه:))
امروز دلم برای خودم سوخت ولی...
پر از بغض،پر از درد...
هی تو چشمام اشک جمع میشد و خودم رو محکم نگه میداشتم نریزه که بقیه نبینن اشکمو:))
البته قطعا میبینن،وقتایی که بغض میکنم اینقدر قیافه ضایعی دارم که نگو:)
لپای سرخ شده و لبای لرزون و ی چال چونه که از شدت فشار لبام بهم به وجود اومده و چشمای قرمز...
ولی خب اشکه رو مهمه که نبینه هرکسی مگه نه؟
وقتی هیچکی نبود آرومم کنه و خودم باید خودمو آروم میکردم...
باید میدوئیدم تا زودتر برسم به هتل که یوقت کسی نبینه اشکامو...
وقتی هم که رسیدم فقط میتونستم با دستم جلوی دهنم رو بگیرم و زجه بزنم که یوقت از بیرونم نشون صدا گریمو:))
وقتی هم که رفتم سراغ گوشی با تک تک پیام هایی که پر از تیکه اس بشکنم و دم نزنم:))
چقدر دلم برای خودم سوخت امروز و نتونستم کاری کنم برای خودم...
کاش یکی برای این زندگی مسخرم کاری کنه،خیلی گناه دارم:))
چقدررر ی ادم باید درمونده باشه که دلش برای خودش بسوزه....
اصن نمیدونم چی مینویسم و چطور مینویسم،فقط دارم مینویسم که یکم خالی شم...
بیچاره اونی که قراره این چرت و پرتایی که نوشتمو بخونه:))
شاید سیگار یکم آرامش بده نه؟
 

 

راجبش نگید...

هر وقت ما اومديم تورو فراموش كنيم علی یاسینی آهنگ جديد داد-_-

 

 

 

خسته طور:))

رسیدم و دارم میمیرم از خستگی ولی خوابم نمیبره-_-
در نتیجه اومدم یکم وبلاگ گردی:))
چقدررر بدبختیم ما که باید از اینکه اینجا نیازی به فیلتر شکن نداریم و تلگرام اینقدررر راحت باز میشه ذوق کنیم...هعیییییی
ولی خب ذوق دیگه:)))راحت میری تو تلگرام میگردی و هی قطع و وصل هم نمیشه^_^
امیدوارم کارا خوب پیش بره که دل و دماغ خرید کردن بمونه برام چون شدیدا دلم میخواد:))
چقدر هم هوا سرده-_-
ویوی اتاقمون هم اصن دوس ندارم...چیه رو به خیابون!هی ماشین هارو میبینم فقط
دلم گرفت:/
البته اتاق من از بقیه خیلی بهتر دراومده و غر زدن جایز نیس:))
ینیییی در عین خستگی که مخم اصن کار نمیکنه فقط اومدم چرت و پرت نوشتماااا:))
ولی خو نوشتنش مهمه مگه نه؟
پ.ن:نمیدونم تونستم وبلاگ همرو بخونم یا نه؟اینقده خستم که ذهنم یاری نمیکنه

 

خدافظی^_^

سلام:))

 

از اونجایی که امشب باید برم تهران و صبح پرواز دارم کلییی کار ریخته رو سرم و از طرفی هم امشب مهمونی هم دعوتم ینی باید برم ی سلام بکنم ویکم بشینم و بعدم خدافظ

واسه همین نمیرسم برم سراغ لپتاپم تا وقتی که برسم:))

فقط زودی اومدم خدافظی کنم و برم چمدونم رو جمع کنم^^

پ.ن:با گوشی خیلی سخته جواب کامنت هارو دادن و از طرفی هم من عادت دارم جواب هرکی رو که میدم ی سری هم به وبلاگش بزنم واسه همین اونم گذاشتم واسه وقتی که رسیدم

حرفی ندارم:||

سر شب که تو اتاق بودم حس میکردم هواش یجوریه ولی خب اهمیت ندادم و ی چند تا فیلم دانلود کرده بودم ریختم تو فلش برم تو حال ببینم...

 

الانم میخواستم برم تو اتاق دیدم لوله ی بخاری جدا شده:))

حالا فهمیدم چرا تو اتاق حالم داشت بد میشد:))

کافی بود نفهمم که تا صبح بی هیچ سر و صدایی بمیرم و تاماااام...

همون لحظه یاد دعای بعد از ظهرم افتادم که با جدیت تمام آرزوی مرگ کردم برای خودم:))

کاش خدا همینقدر که این دعامو زود شنید و داشت مستجاب میکرد،به بقیه دعا هام هم همینقدر توجه میکرد!!

ولی خب حس کردم ی اخطار بود که:تو که جرات مردن رو نداری غلط میکنی فاز برمیداری که از دعاها کنی:||

حتما باید بمیرم نه؟

همین رفیقم که فوت شد...
قبل از مرگش ترکیده بودن از بس قضاوتش کرده بودن
منم هروقت دفاع میکردم میگفتن خا تو ساکت باش معلوم نیست تو چی میخوای بشی که ازش دفاع میکنی:))
وقتی مرد واسه همه عزیز شد...
همه گریه میکردن براش...
همه عین چی پشیمون شده بودن و عذاب وجدان داشتن...
اون موقع فهمیده بودن که بی گناه و مظلوم بوده...
فکر کنم قضیه ی منم همینه:))
تا وقتی نمیرم کسی دوستم نداره و دلش برام نمیسوزه...

 

آمین:)

قوی بودنم ته کشید...
خدایا اگه میشنوی
اگه میبینی
دلم مرگ میخواد:))
به اون فرشته هات بگو بلند بگن آمییین که تموم شه این زندگی نکبت که جز دردسر و غم و کینه و بدبختی و قضاوت هیچی نداره...

 

شعور هم آرزوست...

یعنی من حق ندارم وقتی حالم بده ادای دخترهای خوشحال رو درنیارم الکی؟حداقل واسه یبار؟
یبار وقتی که داشتم داغون میشدم از غم رفته بودم تو خودم حالا همین رفیقم یا حتی همون مامان خانوم هی میکوبن تو سرم که تو آدم بی حوصله ای هستی و اصلا به درد خوش گذروندن نمیخوری و اینا...
یذره درک کردن خوبه نیست؟
من واقعا احتیاج به مستقل شدن دارم دیگه دیوونه شدم از دستشون...
باز خوبه ی چند روز میرم  از اینجا آروم میگیرم حداقل...
همینا باعث شدن که من از خودم متنفر باشم و همیشه حس کنم که اصلا آدم دوست داشتنی نیستم و چرا دیگران باید باهام رفیق باشن؟همه اداشونه...
همشون پر از اخلاق های گندن...ولی تا ی رفتاری ازم میبینن که دوست ندارن هی میکوبن تو سرم و هی تیکه میندازن و هی میگن ولی تو اصن اون آدمی که نشون میدی نیستیاااا خیلی اخلاق هات با این شخصیت خوبی که نشون میدی فرق داره!!
شما شعور ندارید آخه؟
من چرا همیشه باید خوشحال و شاد باشم؟مگه نفهمم؟مگه درد و غم ندارم؟مگه زندگی ندارم؟
اونوقت چه کسایی هم این حرفا رو میزنن بهم...اونایی که خودشون پر از مشکل اخلاقین ولی یبار هم به روشون نیاوردم اونوقت خودشون...
حالم از خودم و دور و بریام و این زندگی نکبت بهم میخوره...
خسته شدم بخداااا
حس میکنم همه ازم متنفرن...حس میکنم اگه نباشم بهتره!
دلم رو شکوندن همشون:))
وقتی حالشون بد بود چقدر سعی کردم حالشونو خوب کنم و حالا همینا....

 

قاطی نوشت:))

چقدر اینترنت ضعیف شده اه
آقااا بالاخره زدم این ماسکارو^_^بزن اون دست قشنگه ره

امروز میخوام برم به خریدامم برسم و وسایل قرتی بازیمم بخرم که فردا صبح برم سراغ قرتی بازی ها
دیشب مهمون داشتیم بعد رفیقم یهو جوگیر شد رفت دومینو هارو از دست بچه ها گرفت حالا هی به بچه ها  (یکیشم بچه خودش بود اصن:/)میگفت برییید اونور من به کارم برسم و حالا هی دومینو هارو میچید بچه ها به یدونش دست میزدن همشش خراب میشد و این عین بچه ها  جیغ میزد ما میخندیدیم
منم که  حالا هی تیکه مینداختم بهش و اینا,یهو جوگیر شدم و گفتم بسم الله و رفتم کمک:/
پسرخالمم دید قضیه جدی شده اونم اومد کمک
حالا دیگه همه به بچه ها میگفتیم برید فیلم ببینید ما به بازیمون برسیم-_-
اخرشم نتونستیم درست و حسابی تمومش کنیم و هی وسطش یا دست خودمون میخورد همش میریخت یا دست بچه ها
پ.ن:امروز میخوام برم سرخاک رفیقم:))دلم براش تنگه...برای اون و آرزوهایی که بخاطر ی عوضی نامرد رفته زیر خاک:)
پ.ن2:قضیه ی این رفیقمو تو یکی از پست های قدیمی توضیح دادم:
http://noteb0ok.blogfa.com/post/26