پایان شب سیه سپید نیست متاسفانه:))
یک رفیقی داشتم که با اون و خواهرش بزرگ شدم اصن...
2 سالی میشه که فوت شده
خودکشی کرد...
یه شوهر روانی شکاک داشت که همیشه کتکش میزد و حتی این اجازه رو به خانواده ی خودش هم داده بود و رابطه اش رو با ماها رو هم که قطع کرده بود...
آخرش که رفیقم خسته شد و گفت میخوام طلاق بگیرم انواع کتک زدنا و تهدید که روت اسید میپاشیم و.. شروع شد:)
اما اون گفت میخوام درسمو بخونم و طلاق بگیرم و اینا
چند روزی اومده بود پیشم تا از جو اون خونه بیاد بیرون و آخ که چقدر دلم براش تنگ بود...
چه شبایی تا 5 صبح بیدار موندیمو حرف زدیم...
چقدر درد و دل کردیم...
چقدر خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم...
تو پارک چقدر این عاشق معشوق هایی که کلا نیمکت پارکو با تخت اشتباه گرفته بودن رو سوژه میکردیم و ...
روزای آخر یک چیزی میخواست بهم بگه که انگار حضوری نتونست و گفت پی ام بده!
اما وقتی هم که پی ام دادم چیزی نگفت تا چند وقت بعد که خبر مرگش اومد برامون...
امشب عکس و فیلمای بچگیمون رو پیدا کردم:)
بعد یاد امید هایی که به خودم میدم افتادم که هی میگم بالاخره یه روز خوب میاد و پایان این زندگی خوشه...
کدوم خوشی؟مگه همین دوستم خوشی دید؟
در عوض اون شوهر نکبت حرومزادش راست راست داره میگرده و انواع عشق و حال رو داره مرتیکه لاشی...
کاش اون دنیا جاش خوب باشه حداقل...اینجا که خوشی ندید
الان تو نا امید ترین حالت ممکنم:)