این چند روزی که نبودم با رفیقم رفته بودیم تهران واسه یسری از کارها
هنوزم که یادش میوفتم احساس خستگی میکنم-_-
ینی از صبح تا خود شب سرپا بودیم و غذای درست و حسابی هم نخوردیم و همش بدو بدو بود
ولی بازم خوش گذشت:d
رفیقمو از مهر تا حالا ندیده بودم
برای خودمونم عجیب بود!
یکی از همین دوستان ازدواج کرده و اینقدررررررر براش خوشحال شدم که نگو*_*
(حالا همه باهم دارن شوهر میکنن://)
اونجام عکس شوهرشو نشونمون داد
هیچوقت نمیگفت اسم این دوس پسری که چندسال تونست باهاش دووم بیاره و کات نکنه چیه چه برسه به اینکه عکسشو بخواد نشون بده
و وقتی اون لحظه عکسشو دیدیم انگااار قله اورست رو فتح کرده بودیم
از اینا بود که هیچوقت نمیتونس با یک نفر دوس باشه و با همون ی نفر هم زیاد دوس نمیموند و سریع کات میکرد و میرفت سراغ بعدیا
دوست پسرای خفن و حتی معروف هم کم نداشت
موندم این یارو چی بوده که علاوه بر اینکه چند سال باهاش دوست بود تهش هم باهاش ازدواج کرد
خوشبخت شن*_*
داشتم عکسشونو که میدیدم کلی ذوق داشتم بعد یکی از پسرا رو دیدم و بعد از سلام و اینا
با کلی ذوق رفتم پیشش هی میگفتم نگااااااه کن عکس شوهرشو
وااای باورم نشه
خودشم چه خانوم هم شده و از این حرفا
بدبخت پوکر شده بود
هنوز یاد قیافش که میوفتم خندم میگیره
جالبش هم اینه که اصن نمیذاشتم عکس رو ببینه هی زوم میکردم و اینور و اونورش میکردم
فک کنم فقط تونست از دماغ به پایین یارو رو ببینه
آهاااا ی چیز دیگه هم اینه که خدارا شاکرم که قیافه ی نحس عنتربرقی رو ندیدم*_*
مخصوصا وقتی اونجا رفیقم یسری چیزا از عنتربرقی گفت بیشتر اعصابم بهم ریخت
تازه دارم به حرف مادر جان میرسم که میگفت:لیاقتمو نداره^_^
+ی وقت نگید چه بیکاره تند تند قالب عوض میکنه و این حرفا
آخه حال نمیکنم با هیچکدوم:(
و فکر میکنم با این بهتر بتونم کنار بیام-_-