لینک تکونی:))

خببببببببب بالاخره تموم شد^_^
داشتم هر وبلاگی که ازش خوشم اومده بود و دوست دارم نوشته هاشونو بخونم رو لینک میکردم ولی خب نتونستم همشونو لینک کنم-_-
آدرس وبلاگ ی سری هاشونو ندارم...
ی سری ها وقتی که کامنت میذاشتن آدرس وب نذاشتن و الان گم کردم یک سری ها هم اصن کامنت نذاشتن و کلا گمشون کردم...
حالا بازم میگردم ببینم میتونم پیدا کنم یا نه
بی زحمت وقتی کامنت میذارید آدرس وب رو هم بذارید که داشته باشمتون
پ.ن:اسم نویسنده یکی از وبلاگ هایی که گم کردم (فریاد) بود.کسی نمیشناسه؟

 

بدبختی ها یکی دوتا نیس که-_-

ی چند وقتیه که حس میکنم چاق شدم-_-
اینقدررر هم درگیری دارم تا میخوام رژیم بگیرم بدنم انرژی هاش ته میکشه و میرم زیر سرم  و مجبوری کنسل میشه
این شنبه  برای یه سفر کاری باید برم ترکیه و فکر کنم اونجا یکم لاغر کنم ولی خب میخوام وقتی برگشتم رژیم هارو شروع کنم حتی اگه در حال مرگ هم بودم بیخیال نشم-_-
از ی طرفم دقیقا نزدیک به سفرم که شده جوش زدم:/
حواسم نبود چندروز پیش تخمه و آجیل و اینجور چیزا خوردم حالا بیا-_-
منم چون کم جوش میزنم هروقت جوش میزنه دقیقا جایی که خیلی مشخصه
2 روز هم هست میخوام ماسک بزنم حال ندارم-_-
صورتم و اپیلاسیون رو هم گذاشتم واسه پنجشنبه...حوصله ی درد کشیدن ندارم الان:/
چقدرررر بدبختیه دختر بودناااا
ذغدغه ها یکی دوتا نیس که
پسر باشی هیچ کار خاصی نداری فقط میری چند دست تیشرت شلوار میگیری میچپونی تو چمدون و تامااااام
نه مثل ما دخترا که انواع کار باید انجام بدیم و خرید های مختلف و لوازم بهداشتی و آرایشی و بدلیجات و لاک و ناخن و کوفت و زهرمار و درد و اه-_-
بی اعصاب هم خودتونین

 

نیازمندی ها

بارون بباره و منم هنزفری تو گوشم و آهنگ بارون سامان جلیلی و اهنگ منو بارون بابک جهانبخش و رضا صادقی هی پلی شه و بوی نم خاک بپیچه تو هوا و من همزمان به تو فکر کنم...
همون لحظه هم پی ام بدی یا زنگ بزنی!!
چقدر زندگی قشنگ میشه نه؟
همین الانم که دارم بهش فکر میکنم این قلب احمقم تند تند میزنه...
ولی شتر در خواب بیند پنبه دانه:))

 

عنوانی نیس...

دلم گرفته...
میخوام زودتر از ایران برم
نمیدونم چطور وسط این همه بدبختی یاد این قضیه افتادم
این تصمیمو خیلی وقته گرفتماااا ولی خب حالا حالا ها قصدشو نداشتم...
مخصوصا با دلبستگی هایی که اینجا دارم الان اصلا وقتش نیست
ولی خب من دلم میخواد زودتر برم
تو این فضای پر از نفرتی که هرروز یه خبر وحشتناک از هر طرف میاد دارم خفه میشم...
از اینجایی که هیچ ارزشی برای دختر قائل نمیشن و فکر میکنن عقل و شعور نداریم و هی تصمیم میگیرن برامون و بزور میخوان بندازنمون تو بهشت
از این فضای پر از قضاوت و کینه و فقر و بدبختی دارم خفه میشم..
از اینکه تا دختری شبیه خودشون نیست تهمت خراب بودن بهش میزنن
از اینکه اینجا باید دورو باشی تا به جاهای خوب برسی متنفررررم
از اینکه من رو از کشوری که عاشقش بودم و هنوزم هستم زده کردن متنفررررم...
دلم برای ایران مظلومم و مردم مظلومترش که خودمم جزوشونم خیلی میسوزه:))

 

غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه:))

میرم به کارام برسم و برمیگردم بعدش^_^
خوشحالم از اینکه اومدم بلاگفا...
جوی که داره رو خیلی دوس دارم
اینکه همه خودشونن و هیچکی تظاهر نمیکنه....
اینکه راحت و بدون ترس میتونم حرفمو بزنم و احساساتمو بنویسم و خالی شم و ...
خلاصه که خواستم از همین تریبون به اون دوستانی که میخونمشون و میخونن وبلاگمو بگم که امیدوارم به بهتریناااا برسید و هرچی که آرزوتونه همون براتون اتفاق بیوفته و بیاید بنویسید تو وبلاگتون که من ذوق کنم براتون و بگم واقعااا پایان شب سیه سپید است دلبرااا^_^

 

قاطی پاتی

جدیدا با گوشیم خیلی کمتر کار میکنم یعنی شاید کل دیروز فقط دوساعت با گوشیم ور رفتم:))

 

نه اینکه خودم بخواماااا یهویی حس همه چی پرید:))
نه حس حرف زدن با دوستامو دارم نه حس اینستا و ....
فکر کنم تنها چیزی که هنوز حسش مونده همین بلاگفاست
کلی قرتی بازیم مونده که حس انجام دادنشو ندارم مثل ماسک زدن واسه صافی پوست و جوش و خرید و اپیلاسیون و...
قرار بود امروز صبح هم برم حموم که انداختمش واسه ظهر چون بازم حوصله نداشتم:/
دیروزم از یکی از گروه هامون که با دوستام بود لفت دادم...حالا هی من لفت میدادم هی اونا اد میکردن فکر میکردن دارم مسخره بازی در میارم...
ولی یهو بی اعصاب شدم نخواستم باشم تو گروهه و تا الانم دیگه گوشیمو چک نکردم ببینم بازم اد کردن یا نه؟چون برام بی اهمیت شده:))
کلا دوستام  اهمیتشونو دارن از دست میدن و این همش بخاطر بی اعتمادیه که بهشون دارم و دست خودم نیس:)
جدیدا حس میکنم برای هیچکی جز خودم و خانوادم مهم نیستم و حتی دوستامم به حال بد و خوبم اهمیت نمیدن...البته هیچ رفتاری نداشتن که اینجوری بخوام فکر کنمااا ولی خب...
زیادی بی اعصاب و بی حوصله و بی اعتماد و...شدم و بازم دست خودم نیس...
خدا آخر و عاقبت مارو به خیر کنه:))

لطفا همه بگید حتی اونایی که خاموش میخونن وبلاگو:))

بهترین فیلم هایی که دیدید چی بوده؟

 

پ.ن:هر ژانری باشه اوکیه به جز اکشن

بهترین کتاب هایی که خوندید چی؟

پ.ن2:من دوست دارم نوشتش روون باشه و با اونایی که خیلی سنگینن یا فاز فلسفی دارن حال نمیکنم زیاد

خیلی زود دیر میشه...

میخوام دیگه بهش فکر نکنم...
البته نمیشه اصناااا:)
همیشه یکی اسمشو تو ذهنم داره داااد میزنه و خاطره هامون و قیافشو و اون لبخنداش و نگاهی که عاشقشم رو میاره جلو چشمم!!
ولییییی من میخواااام که بهش فکر نکنم حالا بشه یا نشه!!
من خودمو میشناسم این که بخوام احساسمو بهش اعتراف کنم غیرممکنه و اگر هم ممکن بود شرایطی که هست غیر ممکنش میکنه پس این گزینه رد میشه:))
گزینه های دیگه میشه و صبر و فراموش کردن و یا رفتن تو یه رابطه ی دیگه برای فراموش کردن و ساختن احساس جدید...
گزینه ی سوم بچگانه ترین و احمقانه ترین تصمیمه و من هنوز اونقدر به جنون نرسیدم که بخوام همچین کاری کنم
گزینه دوم هم فقط در حد گزینه است و واقعاااا با این شرایطی که من دارم اصن امکان پذیر نیست!
پس میمونه گزینه اول که خب اوکیه فعلا صبر میکنم ولی سعی میکنم که کمتر بهش فکر کنم و اهمیت بدم و از الان به خودم حتی آمادگی ازدواجش رو هم بدم که یوقت داغون نشم:))
اگرررر یه وقتی خواستم برم تو یه رابطه ای مطمئنم از رو لج و لجبازی نیس...
و هیچوقته هیچوقت آدم خیانت نیستم و وقتی رفتم تو یه رابطه این آدم رو از ذهنم خط میزنم حتی اگه قلبم خودشو تیکه و پاره کنه دیگه جایی برای اون تو زندگی من نیست:))
پس امیدوارم وقتی برنگرده که دیگه دیر شده باشه...
به دور از کلیشه به جمله ی:خیلی زود دیر میشه!شدیدا اعتقاد دارم:))

 

یه سرباز وقتی که میرسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر میشه...

فعلا برگشتم خونه تا جمعه که باید برم ترکیه:)
بعد از حال گندی که داشتم و اتفاقای مزخرفی که دیگه منو به جنون رسونده بود دوستم اومد دنبالم از همون طرف یه مسافرت دو روزه رفتیم که یکم ذهنم آزاد بشه که واقعااااا خوب بود و تاثیر داشت:))
الان هیچیییی جز کارم برام اهمیت نداره و امیدوارم برگرده به روال خوبش چون یچیزی داره من رو از درون میکشه که نکنه یوقت این همهههه زحمتم به باد بره...
کاش میشد بگم راجب کارم و اینا یا یکم آزادانه تر راجبش صحبت کنم ولی حیف که نمیشه و میترسم کسی ببینه و بفهمه کیم(امااان از آشناها)
خلاصه که من هیچوقت آدم جا زدن نبودم همیشه بلد بودم چجوری از نو شروع کنم و نا امید نشم:)
امیدوارم یه روزی برسه که خودم به خودم افتخار کنم بابت این همه صبر و استقامتی که داشتم و هیچوقت کم نیاوردم:)
نه اینکه بگم همه ی این تلاش ها و از نو شروع کردنا بیخود بوده و الکی روزامو حروم کردم...
من میجنگم:))

 

موقت

قلبم انگار داره میترکه از این حجم غم...

 

اصلا زندگیم وضعیت خوبی نداره...

اشکام بی اختیار میریزن:)

دارم دق میکنمممممم و خدا حواسش نیست:)

من اشتباه میکردم..خدا برای من رفیقه و من برای اون هیچییییی نیستم:)

خدا برای همون بنده خوباشه که اهل نماز و حجاب و اینجور چیزان؛)

دارم دق میکنممممم چرا هیچکی به دادم نمیرسه آخه؟؟

خدااااااا

یه جوری میرم دوباره دیدنمو آرزو کنی...

http://dl.deltaseda.ir/music/2018/Saaren-Yejoori-Miram-128.mp3
تمااام حس و حرف من تو این آهنگه:))

 


و اینکه میخوام به منی که چندسال دیگه موفق تررررر از همیشه میاد که نوشته های این روزاشو بخونه و نمیدونم اون موقع رسیده به کسی که دوستش داره؟گذشته از این عشق یا نه؟(ولی مطمئنم که به هدفش رسیده...)بگم که درسته حال بدی دارم تو این روزا ولی من آدم افسردگی نیستم:)
نمیذارم عشق من رو قربانی خودش کنه...
هیچییییییی از من مهمتر نیست...
هیچکی من رو بیشتر از خودم دوست نداره و منم نباید هیچیو بیشتر از خودم دوست داشته باشم....

مامان و بابا رو یادم رفت:))اونا مهمترن ولی به جز اونا...
برمیگردم به حال خوبم تا منه آینده رو خوشحال تریییین بسازم^_^
فقط الان نه...بدتر از اونم که خوب ترییین بشم ولی میشم!قووول:)
 

منی که دیگه نمیتونه قوی باشه...

کارا اصلا خوب پیش نمیره...
امروز گند ترین روز بود
برای خودم که فاجعه بود پرسپولیس هم که باخت و  برای رفیقمم داشت یسری اتفاق های خوب  میوفتاد که یهو گند خورد به همه چی
یعنی بدبختی خودم کم بود خبر بد همینجوری میومد...
فشار های روانی ام که روم بود و حرفایی که شنیدم هم نگم:)
خودمم که کم فکر و خیال و دغدغه و ترس از آینده و...ندارم
خلاصه که حس میکنم دیگه اون قوی بودنم داره ته میکشه
قوی بودن هم یه حدی داره خب...
از بچگییییم تا الان با کلی مشکل دست و پنجه نرم میکردم و هی میگفتم من قویم و من قویم...
قوی بودنم داره تموم میشه:)
کاااش اون روز خوبه ای که میگن نزدیک باشه چون منم دیگه کم کم دارم کم میارم:)
زندگی چقدر سخت و مسخره است واقعااا
پ.ن:میشه لطفا دعا کنید کارا خوب پیش بره؟اصلاااا شرایط خوبی نیست...
واقعا توان این مشکلو ندارم!

 

شایدم یجور تقاصه:)

من از اون دخترایی بودم که عشق رو مسخره میدونستن...
وقتی میدیدم تو این فیلما دختر یا پسره چجوری خودشونو به آب و آتیش میزنن برای کلمه ای به اسم عشق!!!خندم میگرفت...
میگفتم این همه آدم ریخته و میتونی از اون بهترشو پیدا کنی این لوس بازیا چیه؟
میگفتم شکست عشقی واسه این بچه ننه های بی غمه که از شدت آرامش و راحتی میخوان برای خودشون یک غم بتراشن واگرنه کشک چی؟پشم چی؟
به اونایی که میگفتن دلم میخواد بمیرم و دارم دق میکنم از دلتنگیو از این حرفا میخندیدم و میگفتم شما ها هم دل خجسته ای داریداااا این همه مشکل های جدی تر... آخه عشق؟؟؟از بین این همه آدم گیر میدید به یک نفر؟مگه مریضید:/
مامانم همیشه بهم میگفت هیچوقت اینجوری نگو خدا نکنه ولی خدا بدجور سرت میاره هاااا
منم بیشتر میخندیدم و میگفتم من و عشق؟اصن نمیشهههه
حالا میبینم که صد تااا ممکنه از نظر دیگران بهتر از اون باشن جلوم ولی من چشمام فقط اونو میبینه...
دوستام میگن وااای فلان پسره رو دیدید این شکلی بود و اون شکلی؟میگم من اصلا به صورتش دقت هم نکردم:))
حالا نوبت اون ها میشه که بخندن و بگن چطور میتونی اون حجم از جذابیتو نبینی و منم که میگم فدا سرم میخوام چیکار جذابیتشو و همزمان به اون فکر کنم...
مامانم راست میگفت خدا بدجور سرم آورده...
من دختر بی غمی نیستم:)تو زندگیم سختی زیاد کشیدم...
من با بدترین شرایط ها هم جنگیدم و تسلیم نشدم...مشکلات و دغدغه های زیادی داشتم و دارم
ولی بازم عشق برام یه درده:))حالا فهمیدم که عشق از بی غم بودن نیست...
عشق واقعا یه غمه!

 

ذهن عزیزم خفه شو^_^

بعلههه کاری که امروز باید انجام میدادم به اتمام رسید:))
من از اونام که وقتی اعصاب نداشته باشم نمیتونم اصلااا کار کنم ولی وقتی برم تو کارم دیگه یکی باید بیاد  من رو بکشه بیرون تا خفه نشدم
شاید بیشتر از یک ساعت نتونستم کار کنم چون به شدت دهنم درگیر بود...
دیدید میگن فلانی با قلبش عاشق شده و جدال بین مغز و قلبه؟
من الان ذهنمم انگار با قلبم دست به یکی کرده جدال خودم با مغز و قلبمه:/
چقدررر مظلومم آخه دلم برای خودم کبابه
خلاصه که به هر سختی بود تونستم 2 یا 3 ساعتی از قلب و مغز عزیزم مرخصی بگیرم و برم سراغ کارم و الحق دمم گرم گل کاشتم:))
خودشیفته هم خودتونید از تعریفیا باید تعریف کرد دیگه

 

میخندم با بغض با اشک اما فقط میخندم^_^

کلی فکر تو ذهنمه...
دلم خیلی گرفته
امااااااااااااا
من روز های سخت تر از اینم با موفقیت گذروندم:)
برررم به کارهام برسم که تنبلی بسه...
این آقای لجباز هم بالاخره سرش میخوره به سنگ اگه نخورد خودم میکوبم به سنگ هنوز منو نشناخته
والااا همش قرار نیس قربون قد و بالاش برم که:/
این قلب زبون نفهم هم هرچقدر میخواد بی قراری کنه من که نمیتونم از هدفم دور شم به خاطرش:/
چه دختر گلی داریم ما:))
من متعلق به همتونم

 

نوش دارو بعد مرگ فایده نداره...

یه مسافرت کاری بود که اونم بود...
همون موقع آهنگ جانم باش (اکثرتون شنیدید فکر کنم)اومده بود بیرون
منم که تو دلگیرترین حالت ممکن بودم:))
پیشم بود ولی دلم براش تنگ بود
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟!
 

 

پ.ن:ادامش رمز داره:)

ادامه نوشته

آیم سو ساری:))

فردا قراره برم یه شهر دیگه برای کارم:)
خب قطعا اگه بتونم بیام وبلاگ هم خیلی خیلیییی کمه... پس امروز رو بیشتر تو وبلاگ پلاسم^_^
اصلااااا هم کلی کار رو سرم نریخته
والاااا با این حجم بی اعصابی به چه کاری برسم؟
از وقتی که وبلاگ زدم خیلی بهتر شده حالم:))
چون حداقل میتونم حال بدم رو بنویسم:)
جایی که میتونم خودم باشم واقعا و تظاهر به خوب بودن نکنم...
مرسی از اینکه انرژی منفی هامو تحمل میکنید
اینقدررر همش میریزم تو خودم که یوقت نکنه کسی از دور و بریام دلش بگیره و حال خوبش خراب بشه که حتی وقتی اینجا هم حال بدمو مینویسم برای اینکه انرژی منفی هام ممکنه به شما منتقل بشه عذاب وجدان میگیرم-_-

 

قرتی گری گمشو^_^

چقدررر زندگی قشنگ شد:/
باورتون میشه تونستم برم حمام؟اصن پام رو گذاشتم تو حمام اشک تو چشمام حلقه زد
(اینو دیگه مشخصه زیادی چرت گفتم:))اشک مگه الکیه که سر هرچیزی فرتی حلقه بزنه؟)
خلاصه که قدر آزادیتونو بدونین^_^
دیگه وقت قشنگتونو بیشتر از این نمیگیرم بابای
پ.ن:تورووو خدا نظر ندید بخدا راضی به این همهههههه زحمتتون نیستم...تازه با این همه وقتی که باید برای نظر دادن بذارید میتونید برید کلی اورانیوم غنی کنید:))

 

کدوم روز تو سرنوشتمه...

یعنی میشه برسه اون روزی که بیام اینجا بنویسم دلتنگی و غم و صبر تموم شد و اون غرور و لجبازی مسخره رو جفتمون گذاشتیم کنار و الان بهم رسیدیم؟:))
یا اون روزی میرسه که بگم دیگه امیدی نیست به رسیدن بهش و شایدم یک ازدواج بدون عشق رو ترجیح بدم به این حجم سردرگمی که دیگه نوبت به تنبیه شدن اون برسه؟...

 

معذرت اگه مجبور شدی بری حق داری هرچی که بگی...

من و اون الان باهم رابطه ی بدی نداریم...به واسطه ی دوستای مشترک و کاری که داریم همش باهم در ارتباطیم و نمیتونیم باهم بد باشیم
ولی دیگه صمیمیتی که اون موقع داشتیم رو نداریم...
چند وقت پیش ی قضیه ای بود بچه ها میخواستن اذیتش کنن..

پ.ن:ادامش رمز داره:)

ادامه نوشته

....

کاش اونقدر قوی بودم که بیخیال غرور و شخصیتم میشدم و بهش اعتراف میکردم...
اما من خیلی ضعیفتر از این حرفام

 

بدون شرح...

کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند...

 

از خودم متنفرم:)

یادمه همیشه زیرچشمی نگاهش میکردم و نمیخواستم بفهمه...
وقتی هم که خودش مستقیم بهم نگاه میکرد خودم رو میزدم به اون راه که نمیبینمش!
نمیدونم چرا اینقدر مغرور بودم که علاوه بر اینکه نمیخواستم اون فکر کنه دوستش دارم خودمم میخواستم قانع کنم که دوستش ندارم:/
یک بار برگشت بهم گفت وقتی نگات میکنم میشه نگام کنی؟

پ.ن:ادامش رمز داره:)
 

 

ادامه نوشته

اینطور خراب نباشی اعصاب جان:/

شما وقتایی که دست و دلتون به کار کردن نمیره چیکار میکنید؟
اکثرتون خاموش میخونید وبلاگمو ولی بیاید و این یک بار لطف کنید مارو مستفیض کنید با نظرتون
الان در کسل ترین و بی اعصاب ترین حالت ممکنم و کلی کار ریخته سرم که هی چند روزه به همین دلیل بی اعصابی میندازم عقب ولی دیگه نمیشه
خدا مارو از این حال گند نجات بده

 

زلفم چو افشان میکنم خود را پریشان میکنم:/

موهام دیوونم کرده...
من همیشه عادت داشتم کلشو جمع کنم با ی کلیپس ببندم و تامااااام
الان دومین روزیه که به قرتی گری سلام گفتم و باید موهام باز باشه
شبی 10 بار هم از خواب میپرم که ببینم نکنه موهام عرق کرده یا پیچ خورده و...
خلاصه که روزگار سختیست
منتظرم سومین روز تموم بشه تا به این مو های نازنازیم بفهمونم رئیس کیه:/
آخه یکی نیست بگه تو که اعصاب موهای افشون نداری فازت چیه که رفتی کراتینه کردی؟!
منم بگم:به تو چه دوست داشتم
بازم خدارو شکر که الحمدالله واگرنه والا بخدا

 

پایان شب سیه سپید نیست متاسفانه:))

یک رفیقی داشتم که با اون و خواهرش بزرگ شدم اصن...
2 سالی میشه که فوت شده
خودکشی  کرد...
یه شوهر روانی شکاک داشت که همیشه کتکش میزد و حتی این اجازه رو به خانواده ی خودش هم داده بود و رابطه اش رو با ماها  رو هم که قطع کرده بود...
آخرش که رفیقم خسته شد و گفت میخوام طلاق بگیرم انواع کتک زدنا و تهدید که روت اسید میپاشیم و.. شروع شد:)
اما اون گفت میخوام درسمو بخونم و طلاق بگیرم و اینا
چند روزی اومده بود پیشم تا از جو اون خونه بیاد بیرون و آخ که  چقدر دلم براش تنگ بود...
چه شبایی تا 5 صبح بیدار موندیمو حرف زدیم...
چقدر درد و دل کردیم...
چقدر خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم...
تو پارک چقدر این عاشق معشوق هایی که کلا  نیمکت پارکو با تخت اشتباه گرفته بودن رو سوژه میکردیم و ...
روزای آخر یک چیزی میخواست بهم بگه که انگار حضوری نتونست و گفت پی ام بده!
اما وقتی هم که پی ام دادم چیزی نگفت تا چند وقت بعد که خبر مرگش اومد برامون...
امشب عکس و فیلمای بچگیمون رو پیدا کردم:)
بعد یاد امید هایی که به خودم میدم افتادم که هی میگم بالاخره یه روز خوب میاد و پایان این زندگی خوشه...
کدوم خوشی؟مگه همین دوستم خوشی دید؟
در عوض اون شوهر نکبت حرومزادش راست راست داره میگرده و انواع عشق و حال رو داره مرتیکه لاشی...
کاش اون دنیا جاش خوب باشه حداقل...اینجا که خوشی ندید
الان تو نا امید ترین حالت ممکنم:)

 

خنده بر لب میزنم تا کس نداند رازمن ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت...

من این روز ها حتی به آدمای افسرده هم حسودیم میشه
خودشونن...
لازم نیست حال بدشونو از کسی پنهون کنن
لازم نیست به قلبشون هی بگن خفه شووو الان وقت بی قراری نیس
لازم نیست هی تند تند بغضشونو قوت بدن که مبادا گریشون بگیره و...
اما من چی؟
بغض دارم بلند تررر میخندم که مبادا بفهمه کسی حال بدمو
قلبم درد میگیره از این حجم کلافگی و ناراحتی ولی میخندم تا کسی نفهمه و نگه تو این سن چرا باید قلبت درد بگیره؟
پر از حس بدم ولی وقتی با کسی حرف میزنم سعی میکنم کلی امید و حس خوب بهش منتقل کنم و به اون دختر غمگین و نا امید درونم بگم خفه شووو حق نداری بقیه رو به خاطر خودت ناراحت کنی...
گیجم...خیلی خیلیییی گیجم:)
تنها کسی که داره تحمل میکنه این حال و روزمو و منم اصلا جلوش مراعات نمیکنم که هیچ پیاز داغشم بیشتر میکنم بازم خداست که وقتی باهاش حرف میزنم حال بدم رو گریه میکنم و هی سرش غر میزنم کلافگیامو...
اگه نداشتمش دق کرده بودم تا الان قطعا
خیلی رفیقه:))

 

فهمیدم که خوب بودنه من بازتاب نداره وجدان تا آخره این داستان سرابه:))

من با دوتا از دوستام به شدت صمیمیم...
بین این دوتا به یکی کاملا اعتماد دارم که رفیقهههه...من خواهر ندارم ولی اون خواهر نداشتمه:)از رو لوس بازی و قربون صدقه رفتنای الکی دخترونه نمیگم این حرفو دارم از ته دلم میگم:)
اما یکی دیگه...
همیشه میدونستم یه شخصیت خودخواهی داره یعنی وقتی به منفعت و راحتی خودش برسه...
اما میگفتم من که رفیقشم به من ضربه ای نمیزنه
اذیت میشم از رفتاراش
مخصوصا این روزا که خودم کلافم و به همه دور و بریام شک دارم:))
چند بار شده موقعی که میفهمه فلان کمک رو میتونه بکنه ولی اگه ذره ای از راحتیش کم میکنه اصلا اهمیتی نمیده و انگار نه انگار...منم که خب عادت ندارم وقتی میدونم طرف براش مهم نیست ازش کمک بگیرم:)
اما بار ها شده که احتیاج به کمک داشته و حتی اگه شرایطش رو نداشتم بازم خودمو به آب و آتیش زدم کمکش کنم
اما دیگه نه!!
البته نمیگم اصن رفیق نبوده هااا چرا خیلی وقتا تنها کسی بود که میتونستم باهاش درد و دل کنم و آروم بشم اما خب این قضیه خیلی اذیتم میکنه
تصمیممو گرفتم که با هرکی مثل خودش رفتار کنم...
این روزا زیادی مهربون بودن اشتباه محضه:))

 

ز غوغای جهان داغون...

دلم میخواد برم کلی کتاب بخرم و  حالت:ز غوغای جهان فارغ رو فعال کنم و  یه جای دنج با یک لیوان قهوه کتابامو بخونم و دور شم از این زندگی و فکرای گندی که توش غوطه ورم:))
حیف که پر از درگیری ام این روزها و کلی کار ریخته رو سرم
اینقدر کلافه و بی انگیزه شدم که به نصف کارهامم نمیرسم و گندش داره در میاد دیگه...
آخه چرا همش زندگیمون پر از دغدغه است؟!
چرا اینقدررر گنده...این همه بدو و بدو به امید یه روز خوب!!
معلومم نیست اون روز خوبه واقعا میرسه یا نه؟اگه هم بخواد برسه تا اون موقع زنده میمونیم یا نه:))
بچه که بودم وقتی میدیدم همه هی میگن دوران بچگی عالیه و کاش ما هم دوباره میشد برگردیم به اون دوران و از این حرفا...میگفتم اداشونه بابا کیه که بدش بیاد از بزرگ شدن؟
اونوقت همه آدم حسابت میکنن خودت کلی کار های جدید میتونی بکنی و از این چیزا...
تا اینکه خودم درک کردم چقدر دلم اون بیخیالی های بچگونمو میخوادو منم الان دارم حرفایی و میزنم که بچگی بهش میگفتم ادا:))
اون روز خوبی که پر از آرامش باشم میاد یعنی؟!
چقدر احتیاج به تنهایی و بیخیالی دارم...ولی زهی خیال باطل:)

 

رفیق؟من منتظرمااااا:)

تووو همین حال گند دلتنگی که دارم...
وقتی به این فکر میکنم که ممکنه پایان این همه دلتنگی و صبر خوش باشه قند تو دلم آب میشه...
حتی تصور رسیدن بهش باعث میشه قلبم تند تند بزنه و نا خودآگاه لبخند بزنم:)
خدا میبینه مگه نه؟!میبینه این حالمو...
گفته بودم که صمیمی ترین رفیقم میدونمش دیگه؟!
خب رفیق صمیمی آدم هم قطعا خوشحالیشو میخواد مگه نه؟
شاید از نظر خیلیا اینکه خداااای خودمو یا به عبارتی خالق خودمو رفیق صمیمیم بدونم و اینقدر راحت راجبش حرف بزنم و سرش غر بزنم و ... گنااه باشه!
ولی من اینم...یه عمر اینجوری آرامش گرفتم از این به بعدم همینه:)
من با خدای خودم رفیقم و ازش برای خودم یه چیز وحشتناک نساختم که منتظره کوچیکترین خطایی کنم یا موهامو نپوشونم و چمیدونم نماز نخونم تا بندازتم تو آتیش و اینجوری کنه و اونجوری کنه و ...
حالا هرچی میخوان بگن من عقیدم عوض نمیشه:)
رفیق صمیمیم منتظره به وقتش خوشحالم کنه و این حس خوب رو بهم هدیه بده میدونم:))
اصن همین الان که یهو پر شدم از حس خوب و حال بدم کمتر شد رفیقم باعثشه و داره بهم لبخند میزنه:)