پسره ی عن:/
من هروقت خبری از اون و دوست دخترش میشنوم ازش یهو بدم میاد
راستش من میتونم با نبودش کنار بیام یعنی سخته هااا ولی بعد چند ماه سعی میکنم کنار بیام مخصوصا اگه هی خبر اون با دوس دخترش بیاد حتی بدم میاد ازش
ولی همه ی اینا تا وقتیه که دوباره نبینمش-_-
وقتی که میبینمش همه ی زحمت هام به هدر میره و دوباره روز از نو و روزی از نو...
من اگه تکلیفم مشخص بود شاید تا حالا کنار اومده بودم...
این عوضی انگار میدونه-_-
تا میام یکم آروم بگیرم از فکر و خیالش یک کاری میکنه که بازم قلبم تند تند بزنه...
یکی از دوستام همیشه میگه وقتی این کارو میکنه مشخصه که دوستت داره و اینا و هی باعث میشه که من نتونم فراموشش کنم...
ولی یکی دیگه از دوستام همیشه نمک میپاشه رو زخمم ولی میدونم همش به خاطر خودمه:))
یعنی هی از اون و دوست دخترش برام میگه...
هی میگه من حس میکنم دوست دخترشو خیلی دوست داره
هی میگه خیلی بهم میان و از این حرفا...
میشناسمش میخواد من رو ازش متنفر کنه:))
گیجم...
نمیدونم چیکار کنم؟
چی درسته چی غلطه؟
کاش از این سردرگمی در بیام زودتر...
حالا اینکه با حال خوب دربیام یا بد رو کاری ندارم!
هرچی به صلاحه همون میشه:))
هیچوقت به خدا اصرارر نکردم که بهش برسم
گفتم دوستش دارم،خیلی هم دوستش دارم ولی هرجور خودت فکر میکنی واسم بهتره
الانم همونو میگم...
پس فقط میخواام از این سردرگمی در بیام همین...
اصن نمیتونم عشق رو جزو دغدغه هام حساب کنم یعنی بدجورییی جزو دغدغه ها و درد هامه هااا ولی خجالت میکشم از این موضوع-_-
اینقدر همیشه مسخره دونستمش و اونایی که واسه عشق افسردگی میگرفتن رو سرزنش میکردم حالا روم نمیشه عشق رو جزو دردهام بدونم-_-
این پست توضیح دادم: