کاش واسه هیچکی مهم نبودم...
امروز دلم میخواد بنویسم ولی هیچی تو ذهنم نیست...
دیشب مهمون داشتیم تا چشمشون افتاد بهم گفتن چرا اینقدر لاغر شدی؟چرا چشمات اینقدر بی روحه؟
منم هی سعی میکردم بحث رو عوض کنم:))
مامانم با غصه نگام میکرد و میگفت اینقدر داره خودخوری میکنه و غصه میخوره اینطوری شده و من بازم خودمو میزدم به اون راه...
از خودم بدم اومد!
یه نفررر که من باشم کل خانواده رو نگران کردم...
بچه ها فقط همون موقع که بچن خوبن واسه پدر و مادر و خانوادشون...
هرچی بزرگتر میشن مشکلاتشون و دردشون بیشتر میشه
منم الان شدم ی غصه واسه کل خانواده...
هی حال و روزم رو میبینن و غصه میخورن
مامانم میگفت امروز مادربزرگم برام گریش گرفته بود و میگفت این داغون شده و اگه ی وقت چیزیش بشه چی؟
عمم هی زنگ میزنه که خوبی؟
خالم هی میگه غصه نخوریاااا اگه ی وقت چیزیت بشه چیکار کنیم؟
و منی که هی شرمنده تر میشم
از ی بچه هم بیشتر واسشون غصه دارم
من دارم سعی میکنم بخندم:))ولی چشمام و حال و روزم هی لوم میدن...
خیلی حال خوبیه این که واسه خانوادت مهمی هاااا
ولی بعضی وقتا بده...
اینکه اونا هم این روزا هی غصه ی حال بدمو میخورن عصبیم میکنه
اگه فقط خودم حالم بد بود بهتر بود...
من بااااید کاری کنم که برسم به ی حال خوب!
نه به خاطر خودم بلکه به خاطر اطرافیانم...
من بهشون حال خوبمو مدیونم...
ولییی خیلی بده که از چشمات بفهمنت...واگرنه من این روزا هی دارم میخندم و اینا باور نمیکنن:)