انگار خدا ایندفعه نمیرسه خوب موقع:)
خودم اصلا شرایط روحی خوبی ندارم
دیگه دعوای مامان و بابا رو نمیتونم تحمل کنم
+دلم میخواد برم رو تراس یکم لذت ببرم از هوا
چاییمو با همون شکلات سبزه که دوست دارم بخورم
آهنگ شایع یا علی سورنا رو پلی کنم
شایدم سیاوش قمیشی؟
بعد جواب تک تک رفیقامو بدم
بعدددددددد داداشمو محکم بغل کنم و ببوسم
بهشم تاکید کنم که داداش،قول میدی به آجی که هیچوقتتتت دل هیچ دختری رو نشکنی؟
بعدشم هی نمک نپاشی رو زخمش تا مطمئن شی که داره درد میکشه؟
داداش،با خواهر خودت همین کارو کردناا
دل خواهر خودتو بدجور شکوندنااا تو نکن اینکارو خب؟
زندگی رو به خواهرت زهر کردن،خنده هاشو تلخ کردن
تو یوقت اینکارو با کسی نکنیاا:)
البته اون که الان نمیفهمه...
شاید براش بنویسم همه اینارو
و در آخر دوباره برم تو تراس و خودمو پرت کنم پایین
بوممممممم و تموم:))))))
شاید این همه خستگی و غم تموم شه
اما بعد به این فکر میکنم که اون موقع دیگه حتی خدا هم دوستم نداره...
بعدشم
تقصیر مامان و باباست که من کم آوردم؟که من خستم؟که دیگه انگیزه هام دارن ته میکشن؟
اوناا که همیشه حمایتم کردن
یا مثلا تقصیر مامان و باباست که یکی دیگه اذیتم کرده و دلمو شکونده؟:)))
نه!
پس دلم گوه خورده...