فعلا برگشتم خونه تا جمعه که باید برم ترکیه:)
بعد از حال گندی که داشتم و اتفاقای مزخرفی که دیگه منو به جنون رسونده بود دوستم اومد دنبالم از همون طرف یه مسافرت دو روزه رفتیم که یکم ذهنم آزاد بشه که واقعااااا خوب بود و تاثیر داشت:))
الان هیچیییی جز کارم برام اهمیت نداره و امیدوارم برگرده به روال خوبش چون یچیزی داره من رو از درون میکشه که نکنه یوقت این همهههه زحمتم به باد بره...
کاش میشد بگم راجب کارم و اینا یا یکم آزادانه تر راجبش صحبت کنم ولی حیف که نمیشه و میترسم کسی ببینه و بفهمه کیم(امااان از آشناها)
خلاصه که من هیچوقت آدم جا زدن نبودم همیشه بلد بودم چجوری از نو شروع کنم و نا امید نشم:)
امیدوارم یه روزی برسه که خودم به خودم افتخار کنم بابت این همه صبر و استقامتی که داشتم و هیچوقت کم نیاوردم:)
نه اینکه بگم همه ی این تلاش ها و از نو شروع کردنا بیخود بوده و الکی روزامو حروم کردم...
من میجنگم:))