ز غوغای جهان داغون...
دلم میخواد برم کلی کتاب بخرم و حالت:ز غوغای جهان فارغ رو فعال کنم و یه جای دنج با یک لیوان قهوه کتابامو بخونم و دور شم از این زندگی و فکرای گندی که توش غوطه ورم:))
حیف که پر از درگیری ام این روزها و کلی کار ریخته رو سرم
اینقدر کلافه و بی انگیزه شدم که به نصف کارهامم نمیرسم و گندش داره در میاد دیگه...
آخه چرا همش زندگیمون پر از دغدغه است؟!
چرا اینقدررر گنده...این همه بدو و بدو به امید یه روز خوب!!
معلومم نیست اون روز خوبه واقعا میرسه یا نه؟اگه هم بخواد برسه تا اون موقع زنده میمونیم یا نه:))
بچه که بودم وقتی میدیدم همه هی میگن دوران بچگی عالیه و کاش ما هم دوباره میشد برگردیم به اون دوران و از این حرفا...میگفتم اداشونه بابا کیه که بدش بیاد از بزرگ شدن؟
اونوقت همه آدم حسابت میکنن خودت کلی کار های جدید میتونی بکنی و از این چیزا...
تا اینکه خودم درک کردم چقدر دلم اون بیخیالی های بچگونمو میخوادو منم الان دارم حرفایی و میزنم که بچگی بهش میگفتم ادا:))
اون روز خوبی که پر از آرامش باشم میاد یعنی؟!
چقدر احتیاج به تنهایی و بیخیالی دارم...ولی زهی خیال باطل:)