فهمیدم که خوب بودنه من بازتاب نداره وجدان تا آخره این داستان سرابه:))
من با دوتا از دوستام به شدت صمیمیم...
بین این دوتا به یکی کاملا اعتماد دارم که رفیقهههه...من خواهر ندارم ولی اون خواهر نداشتمه:)از رو لوس بازی و قربون صدقه رفتنای الکی دخترونه نمیگم این حرفو دارم از ته دلم میگم:)
اما یکی دیگه...
همیشه میدونستم یه شخصیت خودخواهی داره یعنی وقتی به منفعت و راحتی خودش برسه...
اما میگفتم من که رفیقشم به من ضربه ای نمیزنه
اذیت میشم از رفتاراش
مخصوصا این روزا که خودم کلافم و به همه دور و بریام شک دارم:))
چند بار شده موقعی که میفهمه فلان کمک رو میتونه بکنه ولی اگه ذره ای از راحتیش کم میکنه اصلا اهمیتی نمیده و انگار نه انگار...منم که خب عادت ندارم وقتی میدونم طرف براش مهم نیست ازش کمک بگیرم:)
اما بار ها شده که احتیاج به کمک داشته و حتی اگه شرایطش رو نداشتم بازم خودمو به آب و آتیش زدم کمکش کنم
اما دیگه نه!!
البته نمیگم اصن رفیق نبوده هااا چرا خیلی وقتا تنها کسی بود که میتونستم باهاش درد و دل کنم و آروم بشم اما خب این قضیه خیلی اذیتم میکنه
تصمیممو گرفتم که با هرکی مثل خودش رفتار کنم...
این روزا زیادی مهربون بودن اشتباه محضه:))