مشکل که یکی دوتا نیس:)
دیروز وقتی که عین چییی عصبی و ناراحت بودم یهو دیدمش:))
داشت با رفیقش حرف میزد...
من و که دید ساکت شد و داشت نگاه میکرد
مامانم باهام بود خیلی گرم سلام و علیک کرد اما من نمیخواستم آدم حسابش کنم ولی وقتی اونجوری ساکت شده بودن و داشتن نگاه میکردن نمیشد عن بازی در آورد
زیر لب سلام کردم که حتی خودمم بزور شنیدم و سر تکون دادم براشون و رد شدم:))
ولی نتونستم نگاهش نکنم
معلوم نیس دیگه کی قراره ببینمش...
الان ایران نیست:))
امروز پرواز داشت فکر کنم
میدونید همیشه اون نگاهای لحظه ی آخری که بهم مینداخت رو دوست داشتم و دارم:))
وقتایی که میدونه قراره همو تا مدتها نبینیم
یجوری نگاه میکنه که همه ی عوضی بازیاش یادم بره و بازم دوسش داشته باشم...
دیروز وقتی دیدمشون داشت با رفیقش میخندید و بخاطر ی قضیه ای خیلی خوشحال بود ولی وقتی قیافه ی ناراحت و چشمای سرخ شدم رو دید ساکت شد و فقط با ناراحتی نگام کرد
همین بس نیست؟
لعنتی خوب بلده دلبری کنه برام:))
حالا فهمیدید بلاتکلیفی که میگم چیه؟
اینه که نمیدونم هنوزم دوستم داره یا نه؟
اینه که نمیدونم منتظر بمونم یا مثل خودش عوضی بازی دربیارم
فقط اینو میدونم که خیلی دوستش دارم خیلییییییی
+شاید بگید که چقدر خیالبافی و ی نگاه رو به چه چیزایی تفسیر میکنی
اصن یکی از دلایلی که هیچوقت با رفیقام درد و دل نمیکنم همینه
میترسم تو دلشون بخندن بهم
ولی من میشناسمش
اون موقع هایی که نازمو میکشید خوب یادمه:))
اصن یکی از درد های من اینه که خوش خیال نیستم و همیشه سعی میکنم منطقی باشم...
بخاطر همین منطقی بودنمه که الان ندارمش:))