اوممم ی چیزی بگم

این چند وقته که همه ازدواج کردن داشتم فکر میکردم اگه یهویی همه چی خوب شد و رابطمون درست شد من آیا حاضرم با همین شخصی که اینقدرررر دوستش دارم هم ازدواج کنم یا نه؟

و خب فکر میکنم جوابم نه بود:))

میدونید کی به این موضوع فکر کردم؟وقتی که تو جشن دختر عموم داشتم سر به سر اون و زن پسرعموم میذاشتم و یهو زن پسرعموم گفت ایشالله قسمت خودت بشه با فلانی...

ولی من حتی با همین فلانی هم مطمئن نیستم که ازدواج کنم یعنی این که دوستش دارم رو کافی نمیدونم

میدونید من فکر میکنم واسه دوستیه که فقط دوست داشتن کافیه ولی واسه ازدواج این اصلا کافی نیس...

باید ببینم من میتونم با اخلاقاش برای ی زندگی مشترک کنار بیام؟با عقایدش با خانوادش و...

و حتی اگه دیوانه وار هم عاشق کسی باشم و حتی اگه تمام معیار های من رو داشته باشه قبل از عقد ازش تعهد میگیرم که حق نداره با کارم مخالفت کنه و این موضوع خیلیییی برام مهمه

شاید این همه حساسیت درست نباشه و آخرش به خاطر این اخلاقم بترشم

ولی واقعا دست خودم نیست و وقتی میبینم اطرافیانم اینقدر سطحی فکر میکنن و جواب بله رو میدن و زودی عقد میکنن نمیتونم درک کنم...

مادرم همیشه میگه تو زیادی حساسیت به خرج میدی و آخرشم جوری عاشق میشی که عقلت به اینا نمیرسه...

شایدم راست میگه و ممکنه آخرش این حرفام فقط در حد شعار بمونه و وقتی رابطم باهاش اوکی شد اصن به اینا فکر هم نکنم-_-

+اینارو نوشتم که عقاید این روزامو یادم بمونه و وقتی که ازدواج کردم بیام ببینم چند درصد بهش عمل کردم و چند درصدش در حد شعار موند

++خیلی این وبلاگ نویسی رو دوس دارم چون علاوه بر اینکه نوشتن آرومم میکنه این نوشته ها برام میمونن و تبدیل میشه به ی دفترچه خاطراتی که قرار نیس گم بشه یا ترس اینو داشته باشم که  ی وقت یکی از دوستام یا اقوام بخونه و...:)