امروز رفتم دکتر

مثل اینکه سینوزیت دارم...

ی چند وقتی هم بود که بعضی وقتا قلبم تیر میکشید و سخت نفس میکشیدم انگار

دکتر گفت به احتمال زیاد واسه فشار عصبی و استرسه:)

حالا مامانم برای متخصص و آزمایش نوبت گرفت که برم ببینم چه مرگمه

من که کلا مخالف دکتر رفتن بودم و مامانم از دیشب گیر داده بود که اگه نمیری خودم به زور میبرمت و همین کار رو کرد

امروز صبحم وقتی داشتیم آماده میشدیم هی استرس داشت و میرفت اینور و اونور و میگفت زودتر حاضر شو یهو اومد اتاقم دید خیلی ریلکس دارم لاک میزنم

تازه اون لحظه بهش گفتم وااا مامان چقدر عصبییی چیزی شده؟

بعد شروع کردم به اینکه باید امروز حتما ماسک بزنم و فردا پس فردا برم آرایشگاه و اینا

یعنیییی قیافشو که یادم میاد خندم میگیره

تو ماشین هم که هی من با آهنگ میخوندم و قر میدادم اون زیر لب صلوات میفرستاد و میگفت بیخیال تر از تو ندیدم

منم میگفتم بیخیال بابا ته تهش اینه که بمیرم و خب همه میمیرن خدا بیامرزه

ولی خب بهتره که واکنشی که نشون داد رو نگم چون اصلا واکنش قشنگی نبود

+خب راستشو بگم منم یکم استرس داشتم ولی اگه میخواستم جلوی مامانم بروز بدم سکته رو میزد دیگه:||

++یادتونه ی پست گذاشته بودم و کلی جو دادم؟در اصل جو نداده بودم بخاطر ی سری دلایل داشتم اون حرفا رو میزدم و حق داشتم و خب مادر گرامی هم به خاطر همون دلایل اینقدر نگران بود...

+++اینقدررر خندم گرفته بود...

مثل این بچه دو ساله ها مامانم منو برده بود دکتر و به زورررر کاراشو پیش میبرد