باغ
دیروز مامان اینا رفتن باغ
به منم گفتن بیا گفتم حوصلشو ندارم
اما اینقدر اصرار کردن که نتونستم بپیچونم
مامان هی میگفت:شاید یکم حال و هوات عوض بشه
و خب وقتی رفتم راضی بودم از رفتنم:))))))))
هنزفریمو برده بودم که قدم بزنم و اهنگ گوش بدم که دیدم علاوه بر اینکه شارژ گوشیم اخراشه
یکی از سیمای هنزفریمم سوخته:||||||||(تکرار میکنم:هنزفریم سوخته...عمق فاجعه رو حس کنید!)
منم رفتم ی قسمت دیگه ی باغ
ساکت و خلوت بود،واسه همین صدای پرنده ها با صدای باد و خش خش برگ ها خیلی آرامش میداد بهم:))))))))))))))))))
و خب خوشحالی آخر هم وقتی بود که کلی تمشک جنگلی خوردم(لعنتیای خوشمزه*_*)
تهش هم داداشم اومد پیشم که توروخدا بیا باهم مسابقه ی دو بذاریم...
بنابر این کلی هم دویدیم
خلاصه که دوست داشتم اون یکی دوساعت رو:)
+مطمئنم که مامان فهمیده این روزا دردم چیه
عجیب هم نیس
اولین بار نیست که نگفته میفهمه من چمه
اما خب اصن خوشم نمیاد از اینکه میفهمه!