ماجراهای یک عدد گشاد:d
مامانم داشت غر میزد:تو که این همه عاشق سوپی!الان سه روزه سوپ تو یخچاله چرا گرم نمیکنی بخوری؟
منم با ی حالت متعجبی گفتم:وااااااا مامان بعد کی حال داره ظرفشو بشوره؟؟
چندثانیه مات موند و بعد درحالی که با تاسف نگام میکرد شروع کرد غر غر کردن که تو چقدر تنبلی...چهار روز دیگه رفتی سر خونه زندگیت شوهرت چی میکشه از دستت؟دخترعمه هات اینجوری میکنن،دخترعموت داره بچه به دنیا میاره،فلانی اونجوری میکنه فلونی اینجوری میکنه:||||
منم درحالی که داشتم با گلاب صورتمو میشستم هی میگفتم:ااا؟باریکلاااا بهشون:))))
+به شدت صبر و تحملمو تقدیر میکنم!
کل دیروز با اون همه عصبی بودن و بریده بودنم...کلی حرف و کنایه و نظرات مسخره رو تحمل کردم و در حالی که جواب ها و داد و بیداد و اون روی سگم میخواستن خودشونو نشون بدن هی خودمو کنترل میکردم و به خودم میگفتم چیزی نیس به ی ورت بگیر:d
قطعا اون جواب ها نتیجش خیلی بد بود!
حتی ی جملش جوری میتونست دلشونو بشکنه که هیچوقت یادشون نره و خوشحالم از اینکه این اتفاق نیوفتاد که بعد پشیمونیش بمونه برام:|