دیشب که دیدمش دلم رفت براااااااش

 

هی نگاش میکردم میگفتم ینی این الان خانوم ی خونست؟

وقتی اتاق خوابشونو نشونمون داد فقط میخواستم قربونش برممممم

هی نگاش میکردم و ذوق میکردم براش

از ی طرفم هی میگفتم یعنی اینقدر بزرگ شدیم؟

مگه چقدر گذشت از اون موقعی که تنها دغدغمون این بود که موضوع خاله بازیمون چی باشه؟

اونم همیشه دخترعمو بزرگه ی منطقی بود

من پرررررررر بودم از شیطنت و اون آروم بود

هنوزم همینه...

همیشه تو خاله بازیامون اون اسمارو انتخاب میکرد:))

ولی از بعضی جهات شبیه همیم

مثلا هیچکدوممون احساساتمون رو زیاد بروز نمیدیم

ولی دیشب نتونستم

وقتی داشتیم برمیگشتیم نگاش کردم و گفتم بیا بغل...

وقتی بغلش کردم هی بغضمو قورت میدادم

بعدش خیلی مظلوم طور ازم پرسید عروسیم ایرانی؟

هستی دیگه؟

تاریخش فلان روزه

دلم بیشتر رفت برااااااش

وقتی اونجوری نگام کرد نتونستم بگم به احتمال زیاد نیستم

گفتم ببین من لباسمو سفارش دادمااا،دعا کن که باشم

امروز صبح فهمیدم که کارام کنسل شده و هستم*_*

چقدر استرس داشتم براش

بعد اون شکستی که خورد و اون همه سختی

هی میگفتم نکنه خوشبخت نباشه؟

دیشب وقتی دیدم حالش خوبه،دلم یکم آروم گرفت

فقط خدا میدونه که چقدر خوشبختیش برام مهمه❤️

+از دیشب تا حالا ی بغضی تو گلومه و هی قورتش میدم،ینی اگه خودمو کنترل نکنم میشینم ی گوشه فقططططططط عر میزنم:||||